داستان پيرمردی مهربان
پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود
دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت
وقتی به ايستگاه رسيدند،
پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت :
می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو ،
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد
كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
زیبایی زندگی
زندگی زيباست زشتی های آن تقصير ماست
در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست
زندگي آب رواني است روان ميگذرد..........
آنچه تقدير من و توست همان می گذرد
|